سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آغاز یک پایان

سرما همیشه دلیل سردی نیست!

 

دیروز دلگیرانه گریستم بر رفتنت!

و چه خوب که تو رفته بودی و ندیدی رهای بارانیت را زیر باران...

اما باز ممنونم که به من عشق را آموختی و تعهد را و اینکه:

"سرما همیشه دلیل سردی نیست...

گاه فاصله هاست

میان سرٍ ما!
و

سطر به سطر خواستنمان

که نخوانده بی دلیل، بسته می شود!

سرما همیشه دلیل سردی نیست...

پشت پلکهایم

برف که می باری

سایه ای گرم می زنم

                                           بر خیال چشمانت...!"

بوسه اختراع طبیعت است برای هنگامی که کلام قادر به بیان احساسات نیست

پس می بوسمت.....

 

پی نوشت1: برگرفته از پلاک 150


سیلاب

< language=java>postamble();  

سیلاب‌های پاییزی آمده‌بود. هزاران سیل خشمگین، خروشان به رود زرد فرو ریخت. آب چنان بالا آمد و کناره رود را بر گرفت که وقتی به آن سوی می‌نگریستی، قادر به بیان تفاوت میان اسب و گاو نبودی. پس خدای رود قهقهه زد، مسرور در اندیشه که جمله زیبایی جهان در چنگ اوست، و به سرازیری حمله برد تا به اقیانوس رسید. آن‌جا بر فراز امواج اقیانوس به سوی افق تهی شرق نگریست و اندوه رخش را فرا گرفت. مبهوت افق بی‌کران، عاقبت به خود آمد و به خدای اقیانوس زمزمه کرد: "خب، ضرب‌المثل درست است؛ او که در آسمان خیال خویش در پرواز است، می‌پندارد از همه بیش‌تر می‌داند. چنین کسی منم. تنها حالا معنای پهناوری را می‌فهمم!"

خدای اقیانوس پاسخ داد:

"می‌توانی برای غوک چاه از دریا بگویی؟

می‌توانی برای سنجاقک از یخ بگویی؟

می‌توانی برای حکیم فیلسوف از راه زندگی بگویی؟

از جمله آب‌ها در جهان

اقیانوس بزرگترین است.

همه رودها شب و روز به درونش جاری‌است،

هرگز پر نمی‌شود.

شب و روز آبش گرفته می‌شود،

هرگز خالی نمی‌شود

در خشکسالی پایین نمی‌رود

در سیلاب بالا نمی‌رود

بزرگتر از همه آب‌هاست!

نتوان گفت، چقدر بزرگ‌تر!

اما آیا من بدین مفتخرم؟

من چه‌ام زیر آسمان؟

در قیاس با آسمان

کلوخی بیش نی‌ام،

خوار درخت بلوطی

در دامنه کوه

باید آن‌گونه کنم کرداد

گویی کسی‌ام؟"

پاوبلاگی: از  آموزه‌های جیانگ زه


امتحانات پایان ترم

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»


محرم - 3

دل نوشت ,     نظر

کسانی که معتقد به انقلاب امام حسین (ع) و معتقد به مذهبی هستند که حسین برای احیاء و ماندن آن مذهب، شهادت را انتخاب کرد و معتقد به آن پیام هستند و اعتقاد دارند که این مکتب، جامع? بشری را نجات می‌بخشد و جامع? پیرو آن را عزت می‌دهد، باید بدانند که یک مکتب، یک انقلاب و یک مذهب دو چهره دارد: «خون» و «پیام» بنابراین، حسین (ع) مظهر نخستین، و زینب علیهاسلام، مظهر دومین است. این است که آنها که با حسین و در راه حسین (ع) رفته‌اند، کاری «حسینی» کرده‌اند و آنها که مانده‌اند باید کار «زینبی» کنند وگرنه «یزیدی» اند.

«دکتر علی شریعتی»

اگر از ما بپرسند که شما در روز عاشورا که دائماً حسین حسین می کنید و به سر خودتان می‌زنید، چه می‌خواهیم بگویید؟

باید بگوییم: ما می‌خواهیم حرف آقایمان رو بگوییم، ما می‌خواهیم تجدید حیات کنیم، در این روز می‌خواهیم در کوثر حسینی شستشو کنیم، روح خودمان را شستشو بدهیم، خودمان را زنده کنیم، از نو مبادی و مبانی اسلام را بیاموزیم، روح اسلام را از نو به خودمان تزریق کنیم. ما نمی‌خواهیم حس امر به معروف و نهی از منکر، احساس شهادت، احساس جهاد، احساس فداکاری در راه حق، در ما فراموش بشود؛ نمی‌خواهیم روح فداکاری در راه حق در ما بمیرد.

این فلسفه ی عاشوراست، نه گناه کردن و بعد به نام حسین بن علی بخشیده شدن! گناه کنیم، بعد در مجلسی شرکت کنیم و بگوییم خوب دیگر گناهانمان بخشیده شد. در صورتی که دو مرتبه دنبال آن گناه برویم.

شعارهای اباعبدالله شعار احیای اسلام است.

"نزد من، مرگ از ننگ ذلت و پستی بهتر و عزیزتر و محبوب‌تر است." اسم این شعار را باید گذاشت شعار آزادی، شعار عزت، شعار شرافت؛ یعنی برای یک مسلمان واقعی، مرگ همیشه سزاوار‌تر است از زیر بار ننگ ذلت رفتن. حسین خطاب به مردم کوفه می‌فرماید: "مردم! ........... آن امیر و فرماند? شما می‌دانید به من چه پیشنهاد می‌کند؟ می‌گوید: حسین! یا باید خوار و ذلیل من شوی و یا شمشیر! به امیرتان بگویید که حسین می‌گوید: حسین تن به خواری بدهد؟! آیا او خیال کرده که من مثل او هستم؟ خدا می‌خواهد حسین چنین باشد. شما مگر نمی‌دانید، امیرتان مگر نمی‌داند که من در چه دامنی بزرگ شده‌ام؟ من روی دامن پیغمبر بزرگ شده‌ام، روی دامن علی مرتضی بزرگ شده‌ام، من از سین? فاطمه شیر خورده‌ام. آیا کسی که از سین? زهرا شیر خورده‌باشد، تن به ذلت و اسارتِ مثل پسر زیاد می‌دهد؟! ما کجا و تن به خواری دادن کجا؟!" شعار حسین در روز عاشورا از این تیپ است. نوحه سرایی و عزاداری چیز بدی نیست، ولی به شرط اینکه شعارها شعارهای حسینی باشد، نه شعارهایی که من در آوردی: « نوجوان اکبر من، نوجوان اکبر من» این شعار حسینی نیست. شعارهای حسینی شعارهایی است که از این تیپ باشد؛ فریاد می‌کند: "مردم! نمی‌بینید که به حق عمل نمی‌شود و کسی از باطل رویگردان نیست؟ چرا بیت‌المال مسلمین را یک عده به خودشان اختصاص داده‌اند؟ چرا حلال خدا را حرام، و حرام خدا را حلال می‌کنند؟ چرا مردم را دو دسته کرده‌اند: مردمی که فقیر ِ فقیر و دردمند، و مردمی که از پر‌خوری نمی‌توانند از جایشان بلند شوند؟"

پس این است مکتب عاشورا و محتوای شعارهای عاشورا. شعارهای ما در مجالس، تکیه‌ها و در دسته‌ها باید مُحیی باشد نه مخدّر، باید زنده‌کننده باشد نه بی‌حس‌کننده. اگر بی‌حس‌کننده باشد، نه تنها اجر و پاداشی نخواهیم داشت بلکه ما را از حسین دور می‌کند. این اشک برای حسین ریختن اجر دارد اما به شرط اینکه حسین آنچنانکه هست در دل ما وارد بشود.

اگر در دلی ایمان باشد نمی‌تواند حسین را دوست نداشته‌باشد، چون حسین مجسمه‌ای از ایمان است.

پی‌نوشت: مطلب منقول از یک وبلاگ دیگر، با اندکی دخل و تصرف (نویسنده متن اصلی: محمد صادق محبوبی‌زاده)

< language=java>postamble();

همایش طفلان مسلم: تاسوعای متفاوت

دل نوشت ,     نظر

برای طفلان مسلم دیروز میگرییم آیا برای طفلان مسلم امروز میکوشیم؟

 جمعیت دانشجویی امام علی (ع) همانطور که در ماه مبارک رمضان به رسم مولای شیعیان آیین کوچه گردان عاشق را بنا نهاد، در تاسوعای حسینی به رسم سرور و سالار شهیدان، امام حسین (ع) ، اقدام به برپایی طرحی با عنوان " طرح طفلان مسلم" نمود.

  این طرح با هدف بررسی و رفع معضلات اجتماعی کودکان در جامعه برگزار شد و برای اولین سال بر روی کودکان کانون اصلاح و تربیت متمرکز گردید، اعضای جمعیت ، بعد از مراجعاتی که به کانون اصلاح و تربیت استان تهران داشتند، با جوی برخلاف آنچه در جامعه از شنیدن نام زندانی های کانون اصلاح و تربیت بر ذهن ها نقش می بندد ، مواجه شدند .

 کودکان و نوجوانان مظلومی که عمدتا از شهر یا روستایشان برای کار مهاجرت کردند و در غربت و بی کسی ، به دلیل لحظه ای اشتباه به زندان افتاده اند. بعد از مطالعه ی پرونده ها و بررسی وضعیت عده ای از مددجویان ،تصمیم بر آن شد تا در فاصله ی تاسوعا تا اربعین حسینی برای آزاد سازی این کودکان تلاش شود، از اهداف مهم جمعیت امام علی(ع) در این طرح این است که خیرینی که بانی آزادی هر یک از مددجویان کانون اصلاح و تربیت می شوند، مسئولیت پس از آزادی آنان را نیز تا زمانی که مددجو نیازمند کمکهای مادی و معنوی است، بر عهده گیرند تا از باز گشت دوباره ی این نوجوانان به چنین مکان هایی جلوگیری شود.

این طرح امسال نیز برای برای دوم به اجرا در خواهد آمد.

 همایش طفلان مسلم، جمعه این هفته (تاسوعای حسینی) ساعت 3 در سالن آمفی تئاتر کانون اصلاح و تربیت واقع در شهر زیبا، شهران، خ کانون برگزار می شود.

 

زمان همایش: جمعه، تاسوعای حسینی،  ساعت 15

مکان: شهر زیبا، انتهای بلوار آیت الله کاشانی، آمفی تئاتر کانون اصلاح و تربیت

تلفن ستاد اجرایی: 55154165


محرم - 2

چگونه می خوانی حدیث غربت حسین (ع) و عباس (ع) را در این زمانه؟

با چه کلامی؟ با چه بیانی؟

که حسین (ع) هنوز هم علی اصغر(ع) را بر دستانش گرفته و فریاد میزند...

که هنوز عباس (ع) دستانش بریده می شود...

چگونه است که نمی سوزیم

در قتلگاه این روزگار که می سازیم؟

قتلگاهی که هر روز حسین (ع) و یارانش در آن کشته می شوند و ما را توان شنیدمان نیست

چگونه است؟!....

کدامین حسین را با صدایی بلند می خوانیم

کدامین حسین را...

حسین (ع) هنوز در کوچه های بی عدالتی ما به خاک و خون کشیده می شود

قیمه و آش رشته و شله زرد می شود

تا ما نبینیم

کودکانی که هر روز در اعتیاد، فحشا، فقر و محرومیت می میرند

کودکانی که هرروز قربانی می شوند...

چگونه است که این فریاد را نمی شنویم

آیا دوست من توان رد شدن از این بیابانت هست؟

بیابان امروز ما...

که هنوز هم از عدالت و عشق و انصاف و مسلمانی

در آن هیچ خبری نیست

آیا دوست من حسین (ع) را در این بیابان زیارت کرده ای؟

 


محرم

< language=java>postamble();

محرم شد. محرم شد و ما چون هر سال از دلتنگی می‌نالیم. از ندیدن کربلا می‌نالیم. از اینکه امام نیست تا دستش را ببوسیم می‌گرییم. دلمان هوای بین‌الحرمین کرده! دلمان هوای زیارت کرده!

مداح مجلس می گوید "آقا! کجایی تا من نوکریتو کنم؟" "آقا این قربونیتو قبول کن!" "آقا! جونمون فدات!" "آقا! قربون چشات!" و...

مداح می‌گوید و ما می‌گرییم. نمیدانم! به حال خودمان می‌گرییم یا به حال اسلام که اینطور مظلوم است؟ مگر بدون دیدن امام نمی‌توان راهش را رفت؟ مگر بدون بوسیدن دست امام نمی‌توان مسلمان بود؟ مگر بدون زیبایی "ابروی کمون ابالفضل" نمی‌توان عاشق بود؟ مگر هدف قیام عاشورا امر به معروف و نهی از منکر نبود؟ مگر مبارزه با فساد نبود؟ کاش منکرها دیگر انجام نمی‌شدند تا تنها مشکلمان ندیدن اماممان باشد و به خاطرش از ته دل بگرییم! ولی منکر هنوز هم هست! هنوز هم هر روز عاشوراست! هنوز تمام جهان کربلاست! اما ما نمیخواهیم ببینیم! ما نمیخواهیم باور کنیم! ما عشق نداریم تا به خاطرش شهید شویم! برای ما گریه کردن اصل است! امر به معروف و نهی از منکر برای اوقات فراغت باشد بهتر است!

ما همان کوفیان هستیم که نبودن امام حسین را بهانه می‌کنیم و او را صدا می‌زنیم! ما همان کوفیانی هستیم که تنهایش می‌گذاریم! همانها که او را دعوت کردند و علیهش شمشیر زدند! اگر اهل کوفه نبودیم، برای حفظ منافعمان راه او را به کناری رها نمی‌کردیم!

ما همان بنی اسرائیل هستیم! ما منجی را صدا می‌زنیم، به خاطر نبودنش ناله سر می‌دهیم، ولی اگر بیاید او را زجر کش می‌کنیم! ما همان بنی اسرائیل هستیم! اگر همان‌ها نبودیم،‌ خدای بزرگ حسین را رها نمی‌کردیم تا اسبش را بپرستیم! علم پرستی نمی‌کردیم! امام بزرگمان را در دیگ نمی‌پختیم و نمی‌خوردیم!

پاوبلاگی1: امروز یک عدد می‌نی‌بوس با ظرفیت 18 نفر در ایستگاه تاکسی مسافر سوار می‌کرد. کرایه تاکسی در این مسیر 700 است. بعد از مدت زیادی انتظار و با نا امید شدن از حرکت می‌نی‌بوس، همگی پیاده شدیم. راننده می‌گفت: "الان 800 سوار نمی‌شید، دو ساعت دیگه 2000 تومان همچین سوار می‌شن!" یاد چند تا جمله که مردم زیاد به هم می‌گن افتادم: "خدا لعنت کنه این آخوندهارو! همش گرونی، گرونی! همه چیزو گرون کردن!" "امشب می‌رم عزاداری امام حسین. ثواب داره!" "من یه لقمه نو حروم هم به بچه هام ندادم بخورن! پس چرا اینقدر مشکل دارم؟" و چندتا سوال: 1- مگه راننده می‌نی‌بوس مذکور "آخوند" بود؟ پس چرا سه برابر قیمت می‌خواست سوار کند؟! 2- از صبح تا شب کلاهبرداری و مال مردم خوری،‌شب هم ثواب عزاداری؟‌راست می‌گی روزتو درست کن! 3- مگه نون حروم شاخ داره؟ به فرض که کرایه تاکسی و می‌نی‌بوس یکی باشد.

 پاوبلاگی2: این متن رو جمعه نوشتم،‌ولی تا امروز نشد که بیاد تو وبلاگ!

پاوبلاگی3: من یکشنبه هفته پیش امتحان داشتم. امتحانات پیام نور از دوشنبه (فردای امتحان من) تا یکشنبه این هفته (دیروز امتحان بعدی من) لغو شد. یعنی اگه یک روز بیشتر تعطیل می‌شد حتما یکی از امتحانای منم تعطیل شده‌بود! شانس رو می‌بینید؟!!!

پاوبلاگی4:‌دیروز Word کامپیوترم هنگ کرد نتونستم پست جدیدو تو وبلاگ بذارم. در ضمن سه تا از پاوبلاگی‌هایی که نوشته بودم Save نشده و یادم هم نیست چی بودن!

پاوبلاگی?: یکیش یادم اومد! زکیه، ‌خواهر عبدالسلام، تو ماشین نامزدش بوده که با یک فقره بنز راهنمایی رانندگی شاخ به شاخ می‌شن. بنز محترم داشته خلاف میومده! خودش پاش و کتفش شکسته،‌به خاطر گردنش هم تحت مراقبته. تو دست نامزدش هم باید پلاتین بذارن...

 


If walls could talk

دل نوشت ,     نظر

چند روزی میشه که این آهنگ زیادی تو ذهنم مونده. می نویسمش که راحت بشم!

ترانه با این جمله شروع میشه: Can you  keep a secret?

 

These walls keep a secret
That only we know
But how long can they keep it?
Cause we"re two lovers

Who lose control
We"re two shadows

Chasing rainbows
Behind closed windows
Behind closed doors
If walls could talk - oh
They would say “I want you more!”
They would say “Hey!

Never felt like this before”
And that “You would always be
The one for me”
Two people making memories
Just too good to tell
And these arms are never empty
When we"re lying, where we fell
We"re painting pictures,

Making magic,
Taking chances,
Making love
If walls could talk - oh
They would say “I want you more!”
They would say “Hey!

Never felt like this before”
And that “You would always be
The one for me”
If the walls had eyes

They would see the love inside
They would see me
In your arms in ecstasy
And with every move they"d know
I love you so

I love you so
When I"m feeling weak
You give me wings
When the fire has no heat
You light it up again
When I hear no violins
You play my every string

So stop the press
Hold the news
The secret"s safe between me and you
Walls - Can you keep a secret?
If walls could talk - oh
They would say “I want you more!”
They would say “Hey!

Never felt like this before”
And that “You would always be
The one for me”
If the walls had eyes

They would see the love inside
They would see me
In your arms in ecstasy
And with every move they"d know
I love you so…

I love you so…

پا وبلاگی اطلاع رسانی: من شخصا به شدت مخالف ترجمه متن ترانه هستم چون کل ترانه با این کار زیر سوال میره! هر چقدر هم که مدعی باشید خوب ترجمه میکنید باز هم فایده ای نداره!

 

پاوبلاگی اصل کاری (حتی جنجالی!): به نظر شما اگه یه نفر، یه نفر دیگه رو دوست داشته باشه مشکلی داره؟ خوب دوست داره دیگه! تازه شیرینی دادن هم نداره! حالا فکر کنید اون یه نفر اول اسمش فرزاد باشه، نفر دوم هم اسمش فرزانه باشه! بر حسب اتفاق این دو نفر دختر خالهپسر خاله هم باشن! اصلا هم اتفاق جدیدی نیفتاده! تاکید میکنم که به هیچ وجه شیرینی داده نمیشود! حتی به شما دوست عزیز! آقا برو اون ور! برو آقا شیرینی نمیدیم! چیز جدیدی نیست که! شما الان خبر دار شدید! فقط اونایی که به موقع فهمیدن شیرینی میگیرن!

 

پاوبلاگی تشکر آمیز: در راستای همین خبری که شنیدید، یه عده هستن که باید ازشون از طرف خودم تشکر کنم:

1-      کسایی که بدون اینکه بدونن کمک کردن: عبدالسلام، شارمین میمندی نژاد، دانشگاه پیام نور شهر ری(!!!)،بهار(خواهر فرزانه)، مرضیه جوادی، پادراز، (+اوشو، پائولو کوئلیو، مصطفی مستور!)

2-      کسایی که آگاهانه کمک کردن: بید مجنون، مرضیه جوادی، عبدالسلام

و کسی که مدتها قبل سعی کرد تشویقم کنه که هیچوقت احساسم رو پنهان نکنم، افسانه عزیزم‌(خواهر بزرگتر فرزانه) که یک دی ماهی هم هست اتفاقا!

 

پاوبلاگی آدم فروشی: و اما کسانی که جریان رو خودم بهشون گفتم(به ترتیب زمان فهمیدن، شروع از اوایل شهریور ماه)! بید مجنون، مرضیه جوادی، عبدالسلام، سارا ر، باران، هادی ص، امین قلعه نویی. میخواستم به دکتر کی منش هم بگم که دیگه یهویی اینجا گفتم!! (اسم اعضای خانواده از لیست حذف شده است)

از همه این افراد هم به خاطر رازدار بودنشون تو این مدت تکشرات خاصه به عمل می آید!

 

پاوبلاگی اعتراضی: خیلی دلخوری ها هم از بعضی ها که تو این مدت (به خصوص یک سال اخیر) سعی کردن اسم من رو به اسم خیلی ها، شاید هم اسم خیلی ها رو به اسم من بچسبونن دارم! هیچوقت نتونستم درک کنم که چطور میشه آدمها به این راحتی با آبروی دیگران‌ (مخصوصا دختری که روش اسم میذارن) بازی میکنن. نکنید این کارو! با شما بودم! آره! ‌خود شما! نکنید خوبیت نداره!

 

پاوبلاگی آخر: اما کمی هم آمار داشته باشید! ماجرا از سه شنبه 6 شهریور (یک روز قبل از نیمه شعبان) در محل پارک لاله شروع شده، همتون از قافله عقب بودید! فقط به کسانی که در طی مدت شهریور و مهر ماجرارو فهمیدن شیرینی میدم! بقیه برن کنار اینجارو شلوغ نکنن!

 

یه پاوبلاگی دیگه! اصولا از حدود 3 سال پیش، پارک لاله برای من تبدیل به یک مکان بسیار مهم شده، به دلیل شکل گرفتن تعداد زیادی از تصمیم گیری های مربوط به فعالیت های دانشگاهی با مشارکت من و عبدالسلام، بسیاری از پیشرقت های علمی شب امتحانی با مشارکت من، عبدالسلام و هادی ص، بسیاری از بحث های مهم در زمینه های مختلف با مشارکت من و (شاید راضی نباشه بگم!)، و به طور پراکنده گشت و گذار با دوستان مختلف در این پارک. البته این پارک اصلا نزدیک خونه ما نیست!

 

? چشمتون واقعا درد نکنه!


افسانه ققنوس...

ققنوس یک اسطوره ایرانی نیست (قابل توجه آنهایی که ققنوس را با سیمرغ یکی میدانند). افسانه این پرنده که نماد عمر دگربار و حیات جاودان است از مصر باستان برخاسته، به یونان و روم رفته، و هم سو با باورهای مسیحیت شاخ و برگ بیشتر یافته است.

در فرهنگ زبان انگلیسی، ققنوس Phoenix پرنده ای است افسانه ای و بسیار زیبا و منحصر به فرد در نوع خود که بنا بر افسانه ها 500 یا 600 سال در صحاری عرب عمر می کند، خود را بر تلی از خاشاک می سوزاند، از خاکسترش دگر بار با طراوت جوانی سر بر می آورد و دور دیگری از زندگی را می گذراند و غالبا تمثیلی است از فنا ناپذیری و حیات جاودان. طی هشت قرن قبل از میلاد مسیح، روی هم در نه مرجع از پرنده ققنوس نام برده شده که هشت مورد آن از طریق نقل قول مولفان بعدی به ما رسیده و فقط یک مورد اثر هردوت مورخ یونانی 484 تا 424 قبل از میلاد با شرح کامل محفوظ مانده که برگردان آن از متن انگلیسی به فارسی در این جا آورده می شود:

"مصریان پرنده مقدس دیگری دارند به نام ققنوس که من آن را جز در تصاویر ندیده ام. این پرنده به راستی نادر است و به روایت مردم شهر Heliopolis ، هر 500 سال یک بار آن هم پس از مرگ ققنوس قبلی در مصر می آید. آن طور که از شکل واندازه اش در تصاویر بر می آید، بال و پرش بخشی قرمز و بخشی زرد طلایی است و اندازه و شکل عمومی آن مانند عقاب است. داستانی هم از کار این پرنده می گویند که به نظر من باور کردنی نیست و آن این که این پرنده جسد والد خود را، که با نوعی صمغ گیاهی خوشبو اندود شده، همه ی راه از سرزمین عرب تا معبد آفتاب با خود می آورد و آن را در آن جا دفن می نماید. می گویند برای آوردن جسد ابتدا گلوله ای آن قدر بزرگ که بتواند آن را حمل نماید از آن صمغ گیاهی می سازد، بعد توی آن را خالی می کند و جسد را در آن می گذارد و دهانه آن را با صمغ تازه می گیرد و گلوله را که درست همان وزن اولیه خود را پیدا کرده به مصر می آورد و در حالی که تمامی رویه گلوله از صمغ پوشانده شده آن را همان طور که گفتم درون معبد آفتاب می گذارد، و این داستانی است که درباره این مرغ و کارهایش می گویند."

طی نخستین قرن میلادی، روی هم 21 بار توسط ده مولف از ققنوس یاد شده است. از مجموع این منابع چنین بر می آید که خاستگاه اسطوره ققنوس تمدن قدیم مصر بوده و بعدها به ترتیب در تمدن های یونانی، رومی و مسیحی درباره آن سخن گفته اند. در میان مصریان، اسطوره ققنوس در اصل اسطوره خورشید بوده که بعد از هر شب دگر بار در سحرگاه طلوع می کند و نام شهر هلیوپولیس در نوشته هردوت نیز باید در همین ارتباط باشد. واژه فنیکس در زبان عبری شامل سه بخش fo-en-ix به معنی یک آتش بزرگ است.

یونانی دیگری به نام Claudius Aelianus مشهور به Aelian 200 سال بعد از میلاد مسیح نوشت:

"ققنوس بدون کمک از علم حساب یا شمردن با انگشت، حساب 500 سال را درست نگه می دارد زیرا او از طبیعتی که عقل کل است همه چیز را می آموزد. با آن که اطلاع در مورد ققنوس لازم به نظر می رسد معهذا گمان نمی رود در میان مصریان - شاید جز انگشت شماری از کشیشان - کسی بداند که 500 سال چه وقت به سر می رسد، ولی دست کم ما باید بدانیم که مصر کجاست و هلیوپولیس مقصد ققنوس در کجا قرار دارد و این پرنده پدرش را درون چه نوع تابوت می گذارد و در کجا دفن می کند."

این مورخ، بر اساس متن انگلیسی، والد ققنوس را پدر می خواند ولی از ققنوس به صیغه خنثی ( it ) نام می برد. مولفان بعدی برای ققنوس غالبا از صیغه تأنیث استفاده کرده اند، اما از آن جا که این پرنده افسانه ای تک و منحصر به فرد بوده و زاد و ولد آن از جفتگیری ناشی نمی شده، لذا بحث در مورد جنسیت آن چندان مهم به نظر نمی رسد.

از میان رومیان، Publius Ovidius Naso مشهور به Ovid 43 قبل از میلاد تا 18 بعد از میلاد :نخستین کسی بود که به زبان لاتینی درباره ققنوس نوشت:

"چه بسیار مخلوقاتی که امروزه بر روی زمین راه می روند ولی در ابتدا به شکل دیگری بوده اند. فقط یک موجود هست که تا ابد همان طور باقی می ماند یعنی طی سال ها بی آن که عمری بر او بگذرد به همان شکل اولیه دگر بار متولد می شود و آن پرنده ای است که آشوری ها یا به تعبیر برخی منابع احتمالا سوری ها یا فنیقی ها آن را ققنوس می نامند. دانه و علف معمولی نمی خورد، ولی از عصاره میوه ها و از ادویه خوشبوی کمیاب می خورد. وقتی 500 ساله شد بر بالای نخل بلندی آشیان می سازد و با چنگالش از مرغوب ترین مواد، از پوست درخت گرفته تا دارچین و دیگر ادویه و صمغ برای خود بستر می سازد و بعد می میرد و روحش با دود و بخار معطر به دوردست می رود، و داستان چنین ادامه می یابد که سپس از سینه بدن بی جان او ققنوس کوچکی سر بر می کشد تا آن طور که می گویند 500 سال دیگر زندگی کند و در آن زمان که پس از سن و سالی شهامت لازم را پیدا کرد تخت و آشیانش را که مدفن پدرش هست بر فراز نخلی رفیع به حرکت در می آورد و سفر به شهر آفتاب را شروع می کند، همان جایی که در معبد آفتاب آشیان ققنوس خوش می درخشد."

رومیان دیگر از جمله Pliny تا 79 میلادی، Tactius تا 117 میلادی، Solinus قرن سوم میلادی، و Claudiun اواخر قرن چهارم تا اوایل قرن پنجم میلادی هر یک شرح مفصلی در مورد ققنوس نوشته اند. روحانیون مسیحی نیز افسانه ققنوس را به اشکال مختلف و با تعابیری در جهت باورهایشان نوشته اند و به آن شاخ و برگ داده اند.

روحانی دیگر Tertullian متولد 150 تا 160 میلادی با تاکید بر این که در هر زمان فقط یک ققنوس وجود دارد و هم اوست که می رود و باز می گردد، این پرنده را شاهد زنده برای رستاخیز جسمانی نوع بشر می دانست. بعدا Lactantius متولد 250 و متوفی بعد از 317 میلادی، که معلم Cripsus پسر کنستانتین بود، ققنوس را اثباتی برای زندگی پس از مرگ تلقی می کرد. لاکتانتیوس مطالب بسیار به افسانه ققنوس افزود که در واقع پایه بسیاری از داستان های بعدی در مورد ققنوس گردید. وی در پایان مقاله خود مینویسد:

"تنها دلخوشی ققنوس مرگ است، برای آن که بتواند زاده شود ابتدا می خواهد که بمیرد. او فرزند خویشتن است. هم والد خویش است و هم وارث خود، هم دایه است و هم طفل. در واقع او خودش است ولی نه همان خود، زیرا او ابدیت حیات را از برکت مرگ به دست آورده است"

در زمان لاکتانتیوس، بر روی سکه های کنستانتین و پسران او ققنوس نقش گردید. Rufinus متولد 344 :میلادی که یک روحانی مسیحی بود در سال 408 میلادی نوشت:

"در حالی که ققنوس بدون جفت گیری می زاید و زاده می شود، چرا باید آبستنی مریم باکره و بکرزایی او برای ما شگفت انگیز باشد؟"

و بالاخره روحانی دیگری به نام سن گریگوری 538 تا 593 میلادی در کتابی تحت عنوان "عجایب :هفتگانه" که در آن ققنوس در مرتبه سوم قرار داشت نوشت:

"معجزه ققنوس را باید برهان روشنی بر معاد جسمانی انسان دانست، انسانی که از خاک به وجود آمده و به ذرات خاک تبدیل می شود و با صور اسرافیل دوباره از همین ذرات بر خواهد خاست"

طول عمر ققنوس را در نخستین منابع 500 سال گفته بودند در حالی که لاکتانتیوس و کلادین آن را هزار سال، سولینوس حداکثر 12954 سال، پلینی 540 سال و تاکیتوس 1461 سال دانسته اند. ادبیات قرون وسطی، به ویژه متون کلیسا، نیز سرشار از اشارات و مضامین مربوط به ققنوس است و طول وتفصیلی که طی قرون به آن داده اند اصل اسطوره را دو چندان شگفت آور جلوه می دهد. آثار نویسندگان و شاعران قرون جدید و معاصر در مغرب زمین که در آن ها به ققنوس اشاره رفته نیز بسیار زیاد است. از مجموع این مطالب می توان دو روایت کلی برای ققنوس ارائه داد:

الف - یکی آن که از بدن بی جان والدش به وجود می آید و جسد والدش را به شهر هلیوپولیس می برد و در قربانگاه معبد آفتاب می سوزاند،

ب - دیگر آن که ققنوس در تلی از چوب و خاشاک خوشبو آتش می افکند، بال می زند و شعله می افروزد، خود در آتش می سوزد و از خاکسترش ققنوسی دیگر زاده می شود. بطور خلاصه، "ققنوس در آتش می سوزد و دیگر بار از خاکستر خود زاده می شود."

در تاریخ اساطیر و ادبیات باستان، این پرنده افسانه ای با قو مشابهات و مشترکات بسیار دارد. برخی معتقدند که اسطوره ققنوس از قو پدید آمده و نوای ققنوس را در زمان مرگ همانند سرودی می دانند که بنا بر اساطیر یونانی قو برای آپولون خوانده بود. از سقراط نقل است که "من از قو کمتر نیستم که چون از مرگش آگاه شود، آوازهای نشاط انگیز می خواند و با شادی و طرب می میرد." در زبان فرانسه، آخرین تالیف زیبای یک نویسنده را "آواز قو" می نامند. شاید از همه چشمگیرتر تشابه لفظ ققنوس با نام علمی جنس قو در پرنده شناسی Cygnus ، با نام قو در زبان یونانی koknus و با نام قو در فارسی باشد.

 


نفرین

پائولو گفت: "گو اینکه نمی‌خواهم بپرسم چطور یا کجا، اما سوالی هست که همیشه وقتی زیر بار مسئولیتی می‌رویم باید بپرسیم. حالا می‌خواهم سوالم را بپرسم: چرا؟ چرا باید این کار را بکنم؟"

جی جواب داد: "چون آدم‌ها هر چیزی را دوست داشته‌باشند، می‌کُشند."

شاگرد جواب او را نفهمید و یک بار دیگر شنید بلندگو ها دارند زمان پرواز را اعلام می‌کنند.

جی گفت: "پرواز من است. باید بروم."

"اما من از جوابت سر در نیاوردم"

جی از پائولو خواست تا صورتحساب را بپردازد و تند و سریع چیزی روی دستمال کاغذی نوشت و همانطور که دستمال کاغذی را روی میز جلوی شاگردش می‌گذاشت، گفت: "قرن قبل، مردی درباره موضوعی که الان به تو گفتم، چیزهایی نوشت. اما تا چند نسل دیگر هم درست می‌ماند."

پائولو دستمال را برداشت. لحظه ای خیال کرد نوشته روی دستمال احتمالا قاعده یا وردی جادویی باشد، اما چند سطر شعر بود.

            و آدمی می‌کُشد آنچه را دوست می‌دارد،

            پس همگان بشنوند،

            یکی به نگاه تلخ می‌کُشد،

            دیگری به کلام ساروس،

            جبونان به بوسه‌ای نابود می‌کنند،

            شجاعان به شمشیر.

پیشخدمت با بقیه پول آمد،‌اما پائولو متوجه نشد. آن کلمات هولناک از ذهنش بیرون نمی‌رفت.

جی بعد از سکوتی طولانی گفت: "تکلیف همین است. باید این نفرین را شکست."

پائولو آرام گفت: "هر کاری می‌کنم، منتهی به این شده که چیزی را که دوست دارم،‌از بین ببرم. به چشم خودم دیده‌ام که رویاهایم، درست وقتی که خیال می‌کنم بهشان رسیده‌ام،‌از هم می‌پاشد. همیشه خیال می‌کردم زندگی است دیگر، کاریش نمی‌شود کرد. چه زندگی من و چه زندگی بقیه."

جی تکرار کرد: "نفرین را می‌شود شکست؛ اما اگر تکلیفت را تا انتها انجام بدهی."

بی آنکه حرف بزنند، وارد فرودگاه پر سر و صدا شدند. جی به کتاب‌هایی فکر می‌کرد که شاگردش نوشته‌بود. به کریس،‌همسر پائولو هم فکر کرد. می‌دانست پائولو مجذوب تشرّف جادو شده‌است که به نظر می‌رسد زمانی در زندگی هر کسی پیش می‌آید.

می‌دانست پائولو نزدیک است تحقق رویای بزرگی را ببیند و این به معنای خطر بود،‌چرا که شاگرد جی هم مثل تمام آدم‌ها بود: فکر می‌کرد سزاوار آنچه به دست می‌آورد نیست.

زمانی‌که جی داشت گذرنامه‌اش را برای مهر کردن تحویل می‌داد، پائولو گفت: "پس تکلیف همین است. شکست نفرین."

جی هم به همان اندازه جدی جواب داد: "به خاطر عشق است. به خاطر پیروزی. و به خاطر جلال خداوند."

پاوبلاگی1: متن از کتاب "والکیری‌ها" نوشته "پائولو کوئلیو". در این کتاب شخصیت اصلی داستان خود پائولو است و داستان واقعی‌ است. داستان کتاب بین 5 سپتامبر و 17 اکتبر 1988 اتفاق افتاده.

پاوبلاگی2: شعر داخل داستان از "اسکار وایلد"