سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آغاز یک پایان

نشر اکاذیب به قصد تشویش خفن اذهان عمومی!

با رسیدن فصل سرما و رخ دادن پدیده وارونگی شدید، آسمون آبی که به شدت دودگرفته شده بود ما را در کت و شلواری در محل سالن اجتماعات دانشگاه دید، ولی موفق به تشخیص دادن تفاوت بین سالن اجتماعات دانشگاه و تالار ازدواج نشد و اقدام به انتشار مطالبی موهن و تفرقه انگیز کرد که باعث شد ما نامه ای سرگشاده به ایشان بزنیم:

? متن نامه سرگشاده قنوس به جناب آقای آسمون آبی!

جنای آقای آسمون آبی مسئول محترم وبلاگ آسمون آبی!

پس از چاپ(؟!) مطلبی تحت عنوان "ازدواج فرزاد" در وبلاگ به شدت محترم آن جانب، بدینوسیله اعتراض خود را نسبت به مطالب فوق اعلام میدارم و خواستار اصلاح اشتباه فوق در اسرع وقت هستم. این اقدام طبق قانون محترم مطبوعات باید در اولین مطلب منتشره صورت پذیرد، در غیر اینصورت حق شکایت به دادگاه مطبوعات به دلیل "نشر اکاذیب به قصد تشویش شدید اذهان عمومی"، "اقدام در جهت براندازی نرم، سخت و ..."، "انتشار اسناد به شدت طبقه بندی شده و اسرار نظام" و همچنین "ارتباط با سرویسهای اطلاعاتی بیگانه" و ... محفوظ است...!

در پایان یادآور می شود کلیه افراد خاطی در خصوص انتشار عکس اینجانب در اینترنت، به زودی به دادگاه صالحه معرفی و به علت جاسوسی اعدام خواهند شد(ان شاءالله)

امید است با اقدام به موقع مانع توقیف آن وبلاگ وزین و محترم شوید!

ققنوس


آموخته ام که...

 

بهترین کلاس درس دنیا محضر بزرگترهاست.

وقتی عاشق می شوم، عشق خودش را نشان می دهد.

وقتی سعی می کنی عملی را تلافی کرده و حسابت را با دیگری صاف کنی، تنها به او اجازه می دهی بیشتر تو را برنجاند.

هیچ کس کامل نیست مگر اینکه در دام عشق او اسیر شوی.

هر چه زمان کمتری داشته باشیم، کارهای بیشتری انجام می دهیم.

اگر یک نفر به من بگوید "تو روز مرا ساخته ای" روز مرا ساخته است.

وقتی، به هیچ طریقی قادر نیستم کمک کنم، می توانم برای او دعا کنم.

هر چقدر آدمی نسبت به جبر زمانه اش جدی باشد، اما همیشه نیاز به دوستی دارد که بتواند بدون تکلف و ساده لوحانه با او بر خورد کند.

گاهی اوقات همه ان چیزی که انسان نیاز دارد، دستی برای گرفتن و قلبی برای درک شدن است.

باید شکر گزار باشیم که خداوند هر انچه را که از او می طلبیم، به ما نمی دهد.

زیر ظاهر سر سخت هر انسانی فردی نهفته، که خواهان تمجید و دوست داشتن است.

زندگی سخت است اما من سخت ترم.

وقتی در بندر غم لنگر می اندازی، شادی در جای دیگر شناور است.

همه خواهان آنند که در اوج قله زندگی کنند، اما همه شادیها و پیشرفتها زمانی رخ می دهند که در حال صعود به سوی آن هستی.

پند دهی فقط در دو برهه از زمان جایز است، زمانی که از تو خواسته می شود، و هنگامی که خطری زندگی کسی را تهدید می کند.

 


من زیر بار!

دوباره کم پیدا شدم و اینبار چه کم پیدا شدنی!

میخواستم دیگر از دلتنگیها و ناراحتیهایم هیچ ننویسم ولی افسوس...

تمام طول هفته ای که گذشت برای تمام اطرافیانم روزهای سختی بود!‌ روزهای سختی بود و البته تنها این هفته نبود که سخت بود! هفته ها بود که سختی میکشیدند و زخمها همگی در این هفته سر باز کرد!

این هفته برای من هم سخت بود، سخت و بسیار سخت و شاید حتی بیش از حد سخت... ولی تمام این سختی بسیار آسان مینمود اگر برای اطرافیانم مشترک نبود! هفته ای که با خداحافظی عبدالسلام شروع شد و فقط خدا میداند چگونه تمام خواهد شد...!

اما گواهی بر سختی های این هفته از زبان خودشان...:

 

وبلاگ ناشناس همدل (بهار، دختر خاله عزیزم):

...حرف نمی زد. یعنی نمی تونست. چون فقط هق هق گریش بود. گفت خسته شدم. گفت این حس من و ول نمی کنه...

 

وبلاگ پیک نوید (فرزانه، خواهر بهار):

همیشه همه بهم میگن که شنونده ی خوبی واسه حرفاشون هستم. نمیدونم غمها خیلی زیاد شده یا ظرفیت من دیگه جا نداره. هر چی که هست به شدت کم آوردم...

 

وبلاگ تفاوت (عبدالسلام، نزدیکترین دوستم):

این بار را به‏راحتی از دوش انداختم. سال‏ها برای رساندنش تا بدین‏جا رنج کشیده بودم و حالا من ماندم و یک بارِ به زمین افتاده، شانه‏های لرزان و راهی طولانی!

می‏توانم حوادث را فراموش کنم، می‏توانم دست در دست تقدیر، با پای پیاده ادامه دهم. می‏توانم بگویم «می‏روم جایز نیست، من رفتم!». می‏توانم درخت یاس را ندیده بگیرم! می‏توانم از استشمام عطر گل سرخ کنار جاده، با بی‏تفاوتی گذر کنم! می‏توانم در آفتاب، تأمل نکنم و رد شوم!

اما نمی توانم.

نمی‏توانم بازوانم را بدون بار، دلم را بی‏نور، نگاهم را بی‏مسیر و گونه‏هایم را بی‏اشک متصور شوم!
پس می‏روم ...

«می‏روم جایز نیست، من رفتم!  من رفتم و حدیث‏ها گفتم.

آزادی به از بند. چه با لبخند چه بی‏لبخند.»

دلم رفت به میهمانی، تا بار را بر دوش نهد و نور را برگیرد...

 

وبلاگ رویای گمشده (بید مجنون،‌ از دوستان دانشگاهی)

من

زیر

فشار

این همه

تـحقیـــــر

لــــــــــــه دارم

می شـــــــــــــم.

 

 

 

 

اینجا

بی گمان همین جا که من هستم

بهش می گن:

تـــــــــــــــــــــــــــــه خــــــــــــــــــط.

 

 

 

پاوبلاگی:چند روز و چند شبه که خیال خوابیدن! توی خواب و بیداری دست از سرم بر نمی داره.

دیگه به دوستام امیدی ندارم، در به در دنبال کار می گردم،توی خونه هم مشکل دارم ........

دیگه هیچ نقطه ی آرامشی برام نیست... خسته ام..... دلم می خواد بخوابم.....یه خواب آروم و

ابدی!

 

وبلاگ صبر سنگ (از دوستان دانشگاهی)

با سکوتی پایدار،پیاده رو را طی می کنم؛

مبهوت به دیوار ودر...!

اینک در گوشه ای با قیافه ای مغموم و نگاهی خاموش نشسته ام!

تا سردی خورشید نیم ساعت راه بیشتر نیست.

                                  آه...انگار خود را از یاد برده ام!!

 

آسمون آبی (از دوستان)

سخته .           وقتی کاری از دست آدم بر نمیاد اوضاع خیلی سخت می شه

 

وبلاگ روزگار خاکستری (از دوستان)

نویسنده این وبلاگ هم اصلا حال و روز خوشی نداره... اگه کامپیوتر و تلفن در دسترسش بود حتما نمونه ای از بدی وضعیتش برای اینجا نوشتن داشتم... براش خیلی دعا کنید...

 

به این جمع اضافه کنید تعداد زیادی دوست و آشنای بی وبلاگ که هر کدومشون به نوعی دارن با مشکلات بزرگشون دست و پنجه نرم میکنن

و من!

منی که اگه کاری براشون نمیکردم، حداقل میتونستم کنارشون باشم!

منی که سعی میکردم حتی اگه مشکلاتشون در برابر مشکلات من خیلی کوچیکه، به روی خودم نیارم که وضعم از اونا بدتره...!

منی که هنوز هم سختیهامو تقریبا برای هیچکدومشون نگفتم...!

هیچ کاری نمیتونم کنم!

به قول فرزانه "نمیدونم غمها خیلی زیاد شده یا ظرفیت من دیگه جا نداره. هر چی که هست به شدت کم آوردم..." البته من میدونم که غمها هم زیاد شده! همین پست هم شاهد حرفم! سخته .           وقتی کاری از دست آدم بر نمیاد اوضاع خیلی سخت می شه...!

من به مشکلات عدیده خودم عادت دارم... 22 سال باهاشون زندگی کردم... ولی موج سهمگین مشکلات نزدیکانم داره داغونم میکنه...!

 

پاوبلاگی1: این حرفها گفتن داشت؟ خیلی دوست داشتید بشنوید؟ من هم نوشتم که بدونید اگه نمینوشتم صرفا به این خاطر بود که دوست ندارم حال و هوای نوشته هام این شکلی باشه!

پاوبلاگی?: این هم آپ، برای تمام کسایی که درخواست دادن! برام دعا کنید که زود یه پست خوب بذارم...


عبدالسلام رفت...

می گویند عبدالسلام رفت!

او رفت در حالیکه به قول خودش تا الان "هر کاری که خواسته" کرده! کارهایی که بعضا حتی من که به زعم خودم نزدیکترین دوست دانشگاهیش بودم درکشان نکردم! کارهایی که حتی در بسیاری از آنها، در خفا، مرا با او رودررو کرد! کارهایی که سعی می کردم (به زعم خودم) تعدیلشان کنم!

او چیزی نخواست! اصولا چیزی در میان نبود که بخواهد! او از معدود کسانی بود که فهمید چیزی در میان نیست! او میدانست ما هستیم تا دهنده باشیم نه گیرنده!

.................. (این قسمت متن خصوصی بود و برای مخاطب نگهداری میشود!) ..................

 او رفت در حالیکه بسیاری از مسئولیت ها را تجربه کرده بود و مسئولیتهایش و رفاقت هایش تداخل پیدا نکرد! او رفت در حالیکه مسئولیتش را نفهمیدند و کارهایش را ندیدند و از او ترسیدند و دلیل ترسشان را نگفتند و حتی نگران جایگاهشان (جایگاه؟) شدند و حتی تر فکر کردند به جایگاهشان چشم دوخته!

او رفت در حالیکه "عشق" را باور دارد! او رفت در حالیکه اواخر کمی "عجیب" بود و کمی دور از ذهن و کمی دور از من کمی دور از دسترس و کمی غیر قابل پیش بینی و کمی متفاوت و کمی غیر قابل درک و کمی دور و کمی هم شاید دو دل!

او رفت در حالیکه (به زعم من) دلش با ماندن بود و عزمش بر رفتن! او رفت در حالیکه خیلی ها از ماندنش بیمناک بودند!

او رفت...

...او رفت در حالیکه این اواخر کمتر میشناختمش

پاوبلاگی: اصلا دوست نداشتم اول هفته اینطوری شروع بشه...