دوباره کم پیدا شدم و اینبار چه کم پیدا شدنی!
میخواستم دیگر از دلتنگیها و ناراحتیهایم هیچ ننویسم ولی افسوس...
تمام طول هفته ای که گذشت برای تمام اطرافیانم روزهای سختی بود! روزهای سختی بود و البته تنها این هفته نبود که سخت بود! هفته ها بود که سختی میکشیدند و زخمها همگی در این هفته سر باز کرد!
این هفته برای من هم سخت بود، سخت و بسیار سخت و شاید حتی بیش از حد سخت... ولی تمام این سختی بسیار آسان مینمود اگر برای اطرافیانم مشترک نبود! هفته ای که با خداحافظی عبدالسلام شروع شد و فقط خدا میداند چگونه تمام خواهد شد...!
اما گواهی بر سختی های این هفته از زبان خودشان...:
وبلاگ ناشناس همدل (بهار، دختر خاله عزیزم):
...حرف نمی زد. یعنی نمی تونست. چون فقط هق هق گریش بود. گفت خسته شدم. گفت این حس من و ول نمی کنه...
وبلاگ پیک نوید (فرزانه، خواهر بهار):
همیشه همه بهم میگن که شنونده ی خوبی واسه حرفاشون هستم. نمیدونم غمها خیلی زیاد شده یا ظرفیت من دیگه جا نداره. هر چی که هست به شدت کم آوردم...
وبلاگ تفاوت (عبدالسلام، نزدیکترین دوستم):
این بار را بهراحتی از دوش انداختم. سالها برای رساندنش تا بدینجا رنج کشیده بودم و حالا من ماندم و یک بارِ به زمین افتاده، شانههای لرزان و راهی طولانی!
میتوانم حوادث را فراموش کنم، میتوانم دست در دست تقدیر، با پای پیاده ادامه دهم. میتوانم بگویم «میروم جایز نیست، من رفتم!». میتوانم درخت یاس را ندیده بگیرم! میتوانم از استشمام عطر گل سرخ کنار جاده، با بیتفاوتی گذر کنم! میتوانم در آفتاب، تأمل نکنم و رد شوم!
اما نمی توانم.
نمیتوانم بازوانم را بدون بار، دلم را بینور، نگاهم را بیمسیر و گونههایم را بیاشک متصور شوم!
پس میروم ...
«میروم جایز نیست، من رفتم! من رفتم و حدیثها گفتم.
آزادی به از بند. چه با لبخند چه بیلبخند.»
دلم رفت به میهمانی، تا بار را بر دوش نهد و نور را برگیرد...
وبلاگ رویای گمشده (بید مجنون، از دوستان دانشگاهی)
من
زیر
فشار
این همه
تـحقیـــــر
لــــــــــــه دارم
می شـــــــــــــم.
اینجا
بی گمان همین جا که من هستم
بهش می گن:
تـــــــــــــــــــــــــــــه خــــــــــــــــــط.
پاوبلاگی:چند روز و چند شبه که خیال خوابیدن! توی خواب و بیداری دست از سرم بر نمی داره.
دیگه به دوستام امیدی ندارم، در به در دنبال کار می گردم،توی خونه هم مشکل دارم ........
دیگه هیچ نقطه ی آرامشی برام نیست... خسته ام..... دلم می خواد بخوابم.....یه خواب آروم و
ابدی!
وبلاگ صبر سنگ (از دوستان دانشگاهی)
با سکوتی پایدار،پیاده رو را طی می کنم؛
مبهوت به دیوار ودر...!
اینک در گوشه ای با قیافه ای مغموم و نگاهی خاموش نشسته ام!
تا سردی خورشید نیم ساعت راه بیشتر نیست.
آه...انگار خود را از یاد برده ام!!
آسمون آبی (از دوستان)
سخته . وقتی کاری از دست آدم بر نمیاد اوضاع خیلی سخت می شه
وبلاگ روزگار خاکستری (از دوستان)
نویسنده این وبلاگ هم اصلا حال و روز خوشی نداره... اگه کامپیوتر و تلفن در دسترسش بود حتما نمونه ای از بدی وضعیتش برای اینجا نوشتن داشتم... براش خیلی دعا کنید...
به این جمع اضافه کنید تعداد زیادی دوست و آشنای بی وبلاگ که هر کدومشون به نوعی دارن با مشکلات بزرگشون دست و پنجه نرم میکنن
و من!
منی که اگه کاری براشون نمیکردم، حداقل میتونستم کنارشون باشم!
منی که سعی میکردم حتی اگه مشکلاتشون در برابر مشکلات من خیلی کوچیکه، به روی خودم نیارم که وضعم از اونا بدتره...!
منی که هنوز هم سختیهامو تقریبا برای هیچکدومشون نگفتم...!
هیچ کاری نمیتونم کنم!
به قول فرزانه "نمیدونم غمها خیلی زیاد شده یا ظرفیت من دیگه جا نداره. هر چی که هست به شدت کم آوردم..." البته من میدونم که غمها هم زیاد شده! همین پست هم شاهد حرفم! سخته . وقتی کاری از دست آدم بر نمیاد اوضاع خیلی سخت می شه...!
من به مشکلات عدیده خودم عادت دارم... 22 سال باهاشون زندگی کردم... ولی موج سهمگین مشکلات نزدیکانم داره داغونم میکنه...!
پاوبلاگی1: این حرفها گفتن داشت؟ خیلی دوست داشتید بشنوید؟ من هم نوشتم که بدونید اگه نمینوشتم صرفا به این خاطر بود که دوست ندارم حال و هوای نوشته هام این شکلی باشه!
پاوبلاگی?: این هم آپ، برای تمام کسایی که درخواست دادن! برام دعا کنید که زود یه پست خوب بذارم...